یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

دیشب دوباره خوابت رو دیدم.میدونی توی خواب هام هم مثل یه پروانه ای...همیشه تشنه ی رهاییی.مشتم رو که باز می کنم پر می کشی و میری.همه باز سرزنشم می کنن به خاطر دوست داشتنت.مثل یه بچه ی ابله و ساده نگام می کنن.بذار هرچی می خوان بگن.امروز بازم دلم برات تنگ شده بود.همیشه همینجوریه.یادت که میفتم می شینم و همه چیز رو از اول مرور می کنم.ببین آخه من نمی خوام حرف دیگرانو قبول کنم.نمی خوام بشنوم که می گن تو یه آدم عوضی و هوس بازی.اون موقع ها هروقت نگام می کردی سرمو مینداختم پایین.اخم می کردم.یا یه جوری وانمود می کردم انگار ندیدمت.ولی نمی دونم حالا چرا این تویی که هروقت می بینمت سرت رو میندازی پایین.ببین این همه دختر تو این دانشکده بود.آخه چرا من؟....چرا من سوژه ی خنده هات شدم.نه احمق نبودم و نیستم.بذار هرکی هرچی می خواد بگه.من خیلی سعی کردم فراموشت کنم.شاید از همون اولین هفته ای که باهات همکلاسی شدم.آخه می ترسیدم گذشته دوباره تکرار شه.ولی چی شد؟فقط یه دل شکسته باقی موند که حسرت به دلش موند یه بار بهش بگم دوست دارم.و کسی که وقتی باهات مقایسش می کنم می بینم چقدر از هم دورین.

آخرین کلاسی رو که باهم داشتیم خوب یادمه.همون روز بود که تورو با دوست جدیدت دیدمت.گریه کردم ولی نذاشتم تو اشکامو ببینی.دوست داشتم همیشه همون تصویر توی ذهن همه باقی بمونه.یه دختر مغرور که سرش به کار خودشه.دختری که به خاطرتو دلش سنگی شده.تو خیالش بهت وفاداره.می دونی دلیل همه ی اینا چیه؟این که دلم می خواد کنار کسی باشم که مطمئنم این خلا همیشگی رو فقط اون می تونه پرکنه.ولی تو از من دوری.چندروز پیش که یواشکی می خواستم نگات کنم خیلی کنف شدم وقتی دیدم داری نگام می کنی.سرت رو که انداختی پایین نگات کردم.یهو دلم برات خیلی تنگ شد.خیلی زیاد.همیشه دلم برات تنگ بوده.وقتی میومدی تو کلاس یه چیزی یه جایی فرو می ریخته.وچقدر افسوس می خورم کاش خجالت رو کنار می ذاشتم و تا آخر دنیا نگاهت می کردم.چندنفر از آدم های دنیا به ایده آلاشون بر می خورن؟......بردیا آخه چرا؟چرا تو همیشه انقدر دور بودی؟خیلی خسته ام.از خودم.از آدمها.مامانم همیشه می گه تو نباید دل ببندی.همیشه طرف مقابله که باید دل ببنده و بیاد جلو......آخه مگه ندید که نتیجه ی حرفش چی شد.من اونا رو نمی خوام.من تورو می خوام.من فقط با تو آشنام.ولی تو از من دوری.......دور دور.کاش اخم می کردی.خودتو می گرفتی.از اول بی تفاوت رد می شدی.کاش من هم بی جایگزین بودم واسه ی تو.......کاش!

 

بی کران رویاهایم را به خاموشی سپردم.

سالها گذشته است و من هنوز هم طعم تلخ شکست را سیاه می دانم.

باور این که همیشه من می مانم و من .........

               ***

ـراستی یاس چند وقت پیش بردیا رو دیدم.

-خودشو گرفته بود؟

-نه اتفاقا سلام و علیک کردیم.

............راستی خبر داری یه دو-سه هفته ای میشه که با یکی از بچه های دانشگاه دوست شده؟

-..........چه جالب.........

بر می گردم و در دور دستها صدای کر کننده ی ناقوسی را می شنوم.

ناقوسی که نوای خاک سپاری رویاهایم را فریاد می زند.

 

صبر!

دلم خیلی تنگ شده.این تعطیلی ها به اندازه ی سه ماه تابستون طول کشیدن.تازه فردا هم مونده.از این انتظار مرموز خسته ام.از این که هنوز نمی دونم شاهزاده ی قصه ها فقط یه جادوگره بدذاته که تنها هدفش تمسخر یه دختریه که صادقانه دوسش داره یا نه ایستاده پشت پنجره ی قصرش و دودله که بیاد جلو.ازش می ترسم.از این که یهو کشف کنم اصلا ارزشش رو نداشته.هرچه بادا باد.می خوام آخرین تیرم رو توی تاریکی رها کنم.شاید با زبون بی زبونی(نگاهم)بتونم بهش بفهمونم که از این همه صبر خسته ام.اگه برات ارزشی ندارم پس توجه نشون دادنات چیه اگرهم که دارم پس چرا انقدر دست دست می کنی.....از صبر خسته ام.اگرچه خدا با صابرینه.به دعای همتون محتاجم.شاید بیشتر به خاطر این که هرچی که پیش بیاد شخصیتم حفظ بشه!