یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

ردیف کردن واژه ها آسون نیست و یا بیان احساساتی که ریشه هاشون توی وجودت محکم تر ومحکم تر میشن.وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم قصه ی منم شبیه رمان های ایرانیه که یه زمانی فکر می کردم چقدر تخیلین.اما امروز که ماهها گذشته و شروع قصه ی من در اثر گذشت زمان تار شده حس می کنم شاید اشتباه می کردم.قصه ی من قصه ی برج و کبوتره.و با پایان این ترم کبوتر من هم پر میکشه و میره.زندگی می کنی.سرت توی درس و کتابته.اما یه روزی از روزای آفتابیه خدا حس می کنی که به عبور همیشگی یک غریبه دیگه بی تفاوت نیستی.غریبه ای که بوده اما تو نمی دیدیش.این تویی که عوض شدی یا دنیا؟تقدیر؟سرنوشت؟دیگه درس خوندن هم یه مزه ی دیگه داره.روزهای خاکستریت رو یه کورسویی از تفاوت پر می کنه.ولی باز به خودت می خندی.دختره ی احمق خیلی وقته که از ۱۴ سالگی دور شدی.پس این بی گدار به آب زدن برای چیه؟زمان می گذره و حماقتت پررنگ تر میشه.نمیشناسیش.حتی نمی دونی رشتش چیه.اما نگاهت دنبالش می گرده.

 

 

ترم جدید که شروع میشه وقتی آروم و ساکت رفتی سر اولین کلاست نشستی.در باز میشه و.......یه چیزی در درونت فرو میریزه.درست مثل این قصه های پوچ.غریبه دیگه غریبه نبود.اگرچه هنوزم که هنوزه بعد از مدتها نتونستم درست بشناسمش.چه حسی می تونی داشته باشی وقتی می فهمی که این موجود نه تنها هم رشته ای بلکه همکلاسیتم هست.یه آدمی مثل بقیه که نقاب داره.همیشه می خنده و پرانرژیه.روزها می گذره.بیشتروبیشتر بهش عادت می کنی.ازبیان کردن احساسات به کسی می ترسی چون باید سرکوفت بشنوی که خودت رو درگیر یک حس یه طرفه نکن یاس.

حالا آخرای ترمه.و یه حس غریب بهم می گه که ما دیگه هم کلاسی نمی شیم.اما یه علامت سوال همیشه برام باقی می مونه که پس چرا بارها و بارها خودم رو توی چشماش دیدم.چرا همیشه وقتی نگام می کرد یه شیطنت ...یه برق خاص توشون موج می زد.نمی دونم شاید اونم حس کرده بود که بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد احمق بودم.

حالا آخرای ترمه و من دلم می خواد ازش بپرسم چرا؟اگه واقعا حس من یک طرفه بود پس چرا امیدوارم کرد.....

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 ب.ظ http://negarnr.blogsky.com

یاس عزیز!
سلام. از آشنایی با وبلاگت خوشحالم... زیبا مینویسی... حسم به نوشته هات نزدیکه... راهی رو که شروع کردی ادامه بده. بنویس تا بخونم.

سولماز پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:35 ق.ظ http://www.antianjoman.blogsky.com

سلام یاس عزیز
منم لینک شما رو گذاشتم راستی ساکن تهرانی
احساس می کنم می تونیم دوستهای خوبی باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد