-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 14:08
دیشب دوباره خوابت رو دیدم.میدونی توی خواب هام هم مثل یه پروانه ای...همیشه تشنه ی رهاییی.مشتم رو که باز می کنم پر می کشی و میری.همه باز سرزنشم می کنن به خاطر دوست داشتنت.مثل یه بچه ی ابله و ساده نگام می کنن.بذار هرچی می خوان بگن.امروز بازم دلم برات تنگ شده بود.همیشه همینجوریه.یادت که میفتم می شینم و همه چیز رو از اول...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 00:22
بی کران رویاهایم را به خاموشی سپردم. سالها گذشته است و من هنوز هم طعم تلخ شکست را سیاه می دانم. باور این که همیشه من می مانم و من ......... *** ـراستی یاس چند وقت پیش بردیا رو دیدم. -خودشو گرفته بود؟ -نه اتفاقا سلام و علیک کردیم. ............راستی خبر داری یه دو-سه هفته ای میشه که با یکی از بچه های دانشگاه دوست شده؟...
-
صبر!
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 23:14
دلم خیلی تنگ شده.این تعطیلی ها به اندازه ی سه ماه تابستون طول کشیدن.تازه فردا هم مونده.از این انتظار مرموز خسته ام.از این که هنوز نمی دونم شاهزاده ی قصه ها فقط یه جادوگره بدذاته که تنها هدفش تمسخر یه دختریه که صادقانه دوسش داره یا نه ایستاده پشت پنجره ی قصرش و دودله که بیاد جلو.ازش می ترسم.از این که یهو کشف کنم اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 خردادماه سال 1385 15:17
توی واقعیت های زندگی دلتنگ میشی.همه ی امیدوآرزوت اینه که زودتر برسی به دانشکده.بری تو حیاط یه گوشه بشینی و منتظر بشی تا بیاد.تا خندش رو ببینی.از ضعف بیزارم.یعنی ضعیف شدم؟خودم هم نمی دونم.وقتی می ری سر کلاس همیشه نزدیک اون یه صندلی خالی هست.ولی باز هم نمی تونی ببینیش.از این خجالت بدم میاد.از این کم رویی.گاهی فکر می کنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 18:42
آسمون بی ابره اما می دونم می خواد بباره می دونم چقدر دلش می خواد گریه کنه درست مثل من شب هزارویکم شد وهنوز وقتی از کنارم رد می شی پوزخند می زنی بوی عطرت آشناست انگار یه جایی دیدمت توی خاطره هام؟رویاهام؟......نمی دونم *** -ببخشید دیروز سر کلاس استاد..... بودین؟ -بله. -میشه جزوتون رو بدین؟ -بفرمایید مجبور بودم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 12:09
چه خوش خیال بودم. دیشب دوباره خواب دیدم.خواب دیدم که تورو دارم.تو.....تو نبودی. راست بود که می گفتی نمی شه کسی رو جایگزین کسی کرد.انقدر دلم گرفته.دستام خالیه.فکرم خالیه.دنیام هم......اما قلبم.چقدر می شه نقش بازی کرد.به خدا می خوام خودم باشم.اما نباید باشم.گم شدم.گم.....راست می گفتی.می خواستم فراموشش کنم اما به تو دل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 12:49
ردیف کردن واژه ها آسون نیست و یا بیان احساساتی که ریشه هاشون توی وجودت محکم تر ومحکم تر میشن.وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم قصه ی منم شبیه رمان های ایرانیه که یه زمانی فکر می کردم چقدر تخیلین.اما امروز که ماهها گذشته و شروع قصه ی من در اثر گذشت زمان تار شده حس می کنم شاید اشتباه می کردم. قصه ی من قصه ی برج و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1385 00:06
حسی از انگشتانم جاری می شود ومن دوباره در کلمات جان می گیرم.زنده می شوم و ادامه دادن را می آموزم.اینجا من دوباره من می شوم.اوج می گیرم و در کورترین نقاط نفس می کشم.غرورم را پاک می کنم و در آینه ها تکرار می شوم . تکرار می شوم تکرار می شوم تکرار می شوم تکرار می شوم