یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

یاس و آینه ها

تکرار می شوم در فراسوی آینه ها....زنده ام و منتظر!

 

توی واقعیت های زندگی دلتنگ میشی.همه ی امیدوآرزوت اینه که زودتر برسی به دانشکده.بری تو حیاط یه گوشه بشینی و منتظر بشی تا بیاد.تا خندش رو ببینی.از ضعف بیزارم.یعنی ضعیف شدم؟خودم هم نمی دونم.وقتی می ری سر کلاس همیشه نزدیک اون یه صندلی خالی هست.ولی باز هم نمی تونی ببینیش.از این خجالت بدم میاد.از این کم رویی.گاهی فکر می کنم کاش منم پررو بودم.وقتی میای تو کلاس یک صدم ثانیه که نگاهت به نگاهش می افته می بینی داره نگات می کنه.همون موقع هم داد می زنی تو دلت پس چرا نمیای جلو؟از این لجت می گیره که تازه به مذکر جماعت هم نرسیدی که انقدر ناشی ای!اما .....چرا فکر می کنم بردیا از یه جنس دیگس؟بارها و بارها خواستم بهش سلام کنم یا حتی خداحافظی ولی صدام توی گلوم خشک شد.کلاسات هم که تموم میشه انگار دنیا داره خراب میشه.و از همه بدتر هم اینه که تو رویاهات هم میبینیش.دیشب چندبار از خواب بیدار شدم.ولی دوباره چشمام رو بستم بلکه دوباره ببینمش.خدا چقدر آرزوهای آدم رو توی خوابهاش زود برآورده می کنه.توی خواب قصه ها همیشه پاک و شفافن.بکرودست نخورده.میگن نمیشه به زور از خدا چیزی رو گرفت.از مادرم خواستم دعا کنه.مثل بچه ها شدم......می ترسم.از تموم شدن ترم می ترسم.از روزی که مجبور باشم با احساساتم کنار بیام.بزدل شدم.به خودم قول دادم تا جایی که میشه انرژی منفی نفرستم.شاید واقعا صبر مشکل گشا باشه.....برام دعا کنید.

 

آسمون بی ابره

اما می دونم می خواد بباره

می دونم چقدر دلش می خواد گریه کنه

درست مثل من

شب هزارویکم شد وهنوز

وقتی از کنارم رد می شی پوزخند می زنی

بوی عطرت آشناست

انگار یه جایی دیدمت

توی خاطره هام؟رویاهام؟......نمی دونم

                       ***

-ببخشید دیروز سر کلاس استاد..... بودین؟

-بله.

-میشه جزوتون رو بدین؟

-بفرمایید

مجبور بودم برگردم.کاش می تونستم ازت بپرسم  تکه ی گم شده ی داستان من تویی؟

خندیدی.......به دست خط من.خندیدم.چون خودم هم نمی تونستم بخونمش.شاید هم می تونستم.می خواستم از اون ثانیه های کوتاه استفاده کنم بلکه واسه یه بارم که شده شهامت نگاه کردن به چشمات رو داشته باشم.

-خوب بچه ها تا کجا درس داده بودم؟

استاد.......نشدونتونستم.

هنوزم بوی عطرت میاد....

 

 

چه خوش خیال بودم.

دیشب دوباره خواب دیدم.خواب دیدم که تورو دارم.تو.....تو نبودی.

راست بود که می گفتی نمی شه کسی رو جایگزین کسی کرد.انقدر دلم گرفته.دستام خالیه.فکرم خالیه.دنیام هم......اما قلبم.چقدر می شه نقش بازی کرد.به خدا می خوام خودم باشم.اما نباید باشم.گم شدم.گم.....راست می گفتی.می خواستم فراموشش کنم اما به تو دل بستم.خیلی دلم سوخت وقتی بعد این همه مدت گفتی بی احساس شدی.پس من با احساسم چی کار کنم؟ببین...ببین دستامو.حالا خالیه از دستهای تو.حالا که تو رفتی دلم نمی خواد ببینمش.دیگه شهامت روبرو شدن باهاش رو ندارم.آخه به کی بگم که بهت دل بستم.نمی دونی چقدر دلم برای صدات تنگ شده.چقدر بی تحمل شدم.چقدر بچه شدم.توی این دنیای شلوغ گم شدم.من آرزوهاتو نمی خوام.نمی خوام واسم دعا کنی.حالا با جای خالیت چی کار کنم؟آخر نشد که سرم رو بذارم رو پاهاتو و به آرامش برسم.به هیچ کس نمی تونم بگم که چقدر دلم برات تنگه.دوست دارم پسرکوچولوی بازیگوش............لحظه هام از بازیگوشیهات خالی شده.....

من از اون غریب آشنا می ترسم.از وقتی رفتی انگار پشتم خالی شده.چقدر کم رنگ شده بود.کاش..........باور کن دیگه توان اشک ریختن رو ندارم.